جیگر مادر و بابا

جشن آمرزش

در تنگنای روزمرگی از پشت جاده‏ های تاریک گناه و وسوسه به دست‏های پر نیازمان آموختیم که تنها رو به آسمان بی‏کران کرامت و مهربانی تو دراز شوند. پروردگارا! زنگارهای سیاه دل را در جام طلایی رمضان شست‏شو داده و در ناب‏ترین ثانیه‏ های راز و نیاز با تو، میهمان سفره‏ های رنگینت بودیم و در تپش نبض تند زمان، چه زود، بدرقه کردیم روزهای روزه‏ داریمان را و حالا با روحی سرشار از معنویت و دل‏ های لبریز از مهر تو، با قدم‏هایی استوار به استقبال روز موعود می‏ شتابیم؛ در شکوه و عظمت نماز عید غرق شده و با رمضان وداع می‏ کنیم. الهی! نگذار که روزهای بعد از این، عطر...
28 مرداد 1391

شب بیست و سوم ماه مبارک

او امیر بود نه آن‌ گونه که بر تخت پادشاهی بنشیند و تاج زرین بر سر گذارد، نه آن‌ گونه که رعب در قلب مردمان بیفکند تا سرتسلیم فرود آورند. او ولایت آسمان و زمین را در دست خویش داشت و بر دل‌ها حکم‌روا بود. او گماشته خداوند بر زمین بود، نگهبان خاک و حجت پروردگار، ولی هرگز برای فرمانروایی خویش، اسباب و بهانه دنیوی نخواست. اما آیا از غربت این اول مظلوم عالم شنیده ای: از نجوای شبانه اش با چاه... از گریه های غریبانه اش در نماز... از 25 سال شکیبایی، سکوت و خانه نشینی... از تازیانه های ناجوانمردانه ای که بر پیکر فاطمه اش زدند... و بیش از همه تنهایی غریبانه علی . آن هم بعد از عروج مردی که وجودش از او هست یافت و مرگ بانو...
22 مرداد 1391

شب بیست و یکم ماه مبارک

کتاب های تاریخ، همواره شب های کوفه را سرشار از حضور مردی می بیند که انبان نان و خرمایی بر دوش دارد؛ پس ناخودآگاه، قدم برمی دارم و کوچه ها را تک تک دوره می کنم؛ اما هیچ مردی و هیچ نانی و خرمایی نیست! هیچ دردی و هیچ.... پیش تر می روم، خانه ها خاموش و کوچه ها تهی! گویی غبار مرگ سنگینی، فضای امشب کوفه را آغشته است؛ تنها کور سوی چراغ نیمه جانی را می بینم که از پنجره گلی می تراود و جانی به شهر تاریک می بخشد. نزدیک تر می روم و باز نزدیک تر... ؛ ناگاه صدای شیون، پای میخکوبم می کند. گوش فرا می دهم؛ جز صدای ناله «یا ابتا» نمی شنوم که پیداست از جگرهای سوخته بیرون می ریزد. به یاد کتاب های تاریخ می افتم و امشب، بیست و یکم رمضان...
20 مرداد 1391

شب نوزدهم ماه مبارک

ماه از زمین فاصله گرفته است. امشب ماه، دوردست ترین نقطه آسمان است. گویا ماه هم دل دیدن زخم خورشید را ندارد! شب، شبی دیرپاست. شب، بوی ستاره نمی دهد، تنها عطر زخم شب بوهاست که بوی اتفاق می دهد. کوچه ها پر از دلهره اند و شهر، دلشوره ای بزرگ دارد. تاریکی فراگیر شده است. بین چشمان شهر و خواب های آرام، قرن ها فاصله افتاده است. دیوارها ذکر می گویند و هوا در اندوهی بزرگ، جریان گرفته است. صدای اذان بلند می شود. درها و دیوارها، تاب بر پا ایستادن ندارند. کاش پرده ای سیاه، چشمان این همه پنجره مضطرب را ببندد! دیگر زمان آن شده است تا اتفاق، به گل سرخ تبدیل شود. خاک، در خود فرو می ریزد؛ وقتی خون سرت، چشمه خون هایی می شود که در کربلا فواره خواهند زد و آفتا...
18 مرداد 1391

روزهایی که به شادی گذشت

من ویلا خیلی دوست دارم عسل جون هم دوسش دارم با عسل جون همش بازی کردیم سیب چیدیم خوردیم هلو دیدیم ولی هنوز سبز بود سفت بود مثه گوجه ها گل ها قشنگ بودن نگاشون کردیم خندیدیم واااااااااای با عسل جون رفتیم پیش خانم مرغه و بوقلمووووووووون عسل جون به بوقلمون می گفت بوگلمون و براشون شعر می خوند مرغا همش فرار می کردن  ما دنبالشون می رفتیم عمویی برامون یه خانم مرغه گرفت ما نازش کردیم عسل جون همش می خواست دم خانم مرغه بکشه.... بع بعی ها هم بودن بهشون سلام کردیم هوا یه کم گرم بود ولی ویلا خوبه دوست دارم من می خواستم همش بدو بدو کنم ولی عسل جون نمیومد پیش من فرداش ...
14 مرداد 1391

بابایـــــــــــــــــــــــــــــــــی!

    به بهانه ی این روزها..... امام علی (ع) می فرمایند: صَومُ القَلبِ خَیرٌ مِن صِیامِ اللِّسانِ، و صِیامُ اللِّسانِ خَیرٌ مِن صِیامِ البَطنِ روزه دل، بهتر از روزه زبان و روزه زبان، بهتر از روزه شکم است. غرر الحکم: 5890 و دیگر این که...... چقدر زیباست اگه همیشه خودمون رو شاگرد هستی بدونیم اونوقت براحتی از کارهای یه نی نی هم می تونیم درس بگیریم!   ادامه این موضوع و وروجک بازی های دخترک در ادامه ی مطلب....   من قربونه تو دخترک نازم که همیشه خیلی چیزا رو بهم یاد میدی بابایی کمی کسالت داره و من غصه دار بودم اما تو خوشحالتر ا...
11 مرداد 1391

حافظه تصویری شنیداری

کوثرجون 10 ماهه و آقا جون و جنگل شمال و رمضان 89   یادمه وقتی 10 ماهه بودی با شنیدن صدای اذان و قرآن می گفتی: اللَـــــــــــــه   با آقا جون اینا رفته بودیم خرید، غروب بود، از یه امامزاده قرآن پخش می شد و ما حواسمون به خرید بود اما تو گفتی: اللَــــــــــــه همیشه خیلی چیزا رو از تو دخترنازم یاد گرفتم     کوثر جون 13 ماهه و خونه ی آقا جون و آبان ماه 89   و وقتی 13 ماهه بودی به یه برچسب که روش نوشته بود: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم اشاره کردی و گفتی: اللَــــــــــــــــه . اون موقع خونه ی آقاجون بودیم .   از همون موقع ...
8 مرداد 1391

خرگوش من

اول اینو بگم که عکسای این پست به داستان این پست زیاد ربطی نداره  فقط چون دوستشون داشتم گذاشتمشون      این روزا دخترک همش مثه خرگوش می پره  از روی دسته ی مبل می پره روی مبل  از روی مبل می پره روی زمین  از روی زمین می پره روی چهارپایه  از روی چهارپایه می پره روی زمین    و آخرین رکودش تا به امروز پریدن از روی کمر مادرجون بوده! چجوری؟ توضیح میدم الان! مادر جون نماز میخوند، همین که رفت سجده، دخترک به سرعت اومد و نشست روی کمر مادرجون به شعر خوندن بعدش ایستاد و شروع کرد به تشویق کردن و  کف زدن برا خودش  و بعد از اونجا...
2 مرداد 1391