شب نوزدهم ماه مبارک
ماه از زمین فاصله گرفته است. امشب ماه، دوردست ترین نقطه آسمان است. گویا ماه هم دل دیدن زخم خورشید را ندارد! شب، شبی دیرپاست. شب، بوی ستاره نمی دهد، تنها عطر زخم شب بوهاست که بوی اتفاق می دهد. کوچه ها پر از دلهره اند و شهر، دلشوره ای بزرگ دارد. تاریکی فراگیر شده است. بین چشمان شهر و خواب های آرام، قرن ها فاصله افتاده است. دیوارها ذکر می گویند و هوا در اندوهی بزرگ، جریان گرفته است. صدای اذان بلند می شود. درها و دیوارها، تاب بر پا ایستادن ندارند. کاش پرده ای سیاه، چشمان این همه پنجره مضطرب را ببندد! دیگر زمان آن شده است تا اتفاق، به گل سرخ تبدیل شود. خاک، در خود فرو می ریزد؛ وقتی خون سرت، چشمه خون هایی می شود که در کربلا فواره خواهند زد و آفتاب در پیراهنی سیاه برمی خیزد از خواب؛ وقتی که می گویی «فزت و رب الکعبه»...
افطاری خونه ی آقاجون بودیم
با یس جون و عسل جون اسب بازی کردیم!
پتوی عسل جون رو آوردم که بخوابیم
آخه می خواستیم بعدش بریم مسجد، احیاء
شب که از نیمه گذشت با عسل جون زود کفشامونو پوشیدیم که بریم
توی مسجد دخملای خوبی بودیم
من کتاب دعای جوشن کبیر رو ورق می زدم و
هی می گفتم خدایا ایشالله که بابایی زود خوب بشه
عسل جون هم کار منو تکرار می کرد و می گفت خدایا دایی زود خوب بشه
برای آقا جون و مامان جون و همه دعا کردیم
یه کم بدو بدو کردیم
سیب خوردیم...نون خوردیم...آب خوردیم
بعدشم مثه دو تا فرشته آروم خوابیدیم
ادامه ی مطلب رو هم ببینید. یه فیلمه!
یه بعدازظهر ماه مبارک اول حسابی خونه رو به هم ریختم
بعد کلاه مو گذاشتم سرم
دمپایی مو پوشیدم
و شروع کردم به نقاشی کشیدن
یه تاب تاب کشیدم
مادرجون که داشت ذوق مرگ میشد
راستی
تو همه ی نقاشی هام باید یه کوثر هم باشه که مادرجونم اونو می کشه
مائده و مامانش و بقیه نی نیا و مامانشون هم باید باشن!
کوثر نوشت: مادر داره حرص می خوره آخه تا این پست رو گذاشت 10 بار به بهانه های مختلف بلندش کردم.... خب چیکار کنم حوصله ام سر میره و هی یه چیزی می خوام که بازی کنم یا بخورم!!! مادرو صدا نکنم کیو صدا کنم؟!