شب بیست و یکم ماه مبارک
کتاب های تاریخ، همواره شب های کوفه را سرشار از حضور مردی می بیند که انبان نان و خرمایی بر دوش دارد؛ پس ناخودآگاه، قدم برمی دارم و کوچه ها را تک تک دوره می کنم؛ اما هیچ مردی و هیچ نانی و خرمایی نیست! هیچ دردی و هیچ.... پیش تر می روم، خانه ها خاموش و کوچه ها تهی! گویی غبار مرگ سنگینی، فضای امشب کوفه را آغشته است؛ تنها کور سوی چراغ نیمه جانی را می بینم که از پنجره گلی می تراود و جانی به شهر تاریک می بخشد. نزدیک تر می روم و باز نزدیک تر... ؛ ناگاه صدای شیون، پای میخکوبم می کند. گوش فرا می دهم؛ جز صدای ناله «یا ابتا» نمی شنوم که پیداست از جگرهای سوخته بیرون می ریزد. به یاد کتاب های تاریخ می افتم و امشب، بیست و یکم رمضان است..... آری دو شب است که نخلستان های کوفه، دلتنگی هایشان را بغض کرده اند تا شاید دوباره عطش ناگفته هایشان را در تشنگی چاه فریاد کنند؛ چاهی که هر شب، مظلومیت مردی خداگونه را گریه می کرد؛ بزرگ مردی که نفس هایش بوی خدا می داد. همیشه تنهایی که پیراهن تنگ غربتش در دنیایی که وسعت بودنش را تحمل نمی کرد، می آزردش. دلتنگی هایش بوی اشک های خدا را می داد و بغض هایش بوی رفتن...
ساعت 11 شب بود که بالاخره رضایت دادی بخوابی
تا منم یه کم استراحت کنم (فقط مامانا میدونن چی میگم )
به همین خاطر وقتی می خواستیم بریم مسجد برای احیاء این شکلی بودی!
تا آخرین لحظه به رختخوابت چسبیده بودی
در طول روز هر کاری می کردم نمی خوابیدی که
می گفتم کوثر جون برو بخواب که شب می خوایم بریم مسجد
تو می گفتی عسل جون هم هست؟ کی میریم؟ الان بریم؟ نه نخوابیم! بریم دیگه!
و همچنان به بازی کردن و ریخت و پاش ادامه می دادی.
و نتیجه اش این شد که من تو مسجد اینجوری بودم
و تو هم کم نق نق نکردی
تنها بودی، هم بازی نداشتی و بدخواب هم شده بودی....
بقیه در ادامه مطلب. مرسی
اینم بعدازظهر روز مذکور:
به نظر شما این ماشین و اسب آبی چه رنگی هستن؟!
البته که شما بلدین و فوری میگین صورتی و قرمز
اما در اینجا نظر شما زیاد مهم نیس!
چون دخترم میگه:
ماشین، صورتی و آبی و بنفش و قرمز هس و اسب آبی هم آبیه!
اینم یه اسب آبی دیگه که اولش گفت آبیه
ولی بعدش با خنده گفت نارنجیه
از عکس گرفتنم خوشش اومد و فوری اینا رو ردیف کرد و گفت
عکس بگیر از اینا که اینجا گذاشتم
بعدشم خرابشون کرد و گفت:
بسه دیگه عکس نگیر!
و مثلا رفت که بخوابه و چند دقیقه بعدش واقعا خوابید!
و اینم من
اما این شادی پایدار نبود و با اومدن بابایی بیدار شد
و با همون چرت 5 دقیقه ای،
تا ساعت 11 شب نذاشت فقط 5 دقیقه استراحت کنم!
شب بیست و یکم نوشت: درسته که اینجوری بودم ولی خداروشکر توفیق پیدا کردم که همه ی دوستان خوبم رو از ته دل دعا کنم و به نیت برآورده شدن حاجات خیریه شون زیارت عاشورا بخونم و برای سلامتی آقامون کلی صلوات بفرستم....
شب بیست و سوم نوشت: تلاوت قرآن بخصوص سوره های روم و عنکبوت و حم دخان را در این شب به یاد داشته باشید. علاوه بر تلاوت مکرر سوره ی قدر و ذکر صلوات و دعا برای سلامتی آقامون، در این شب ها و دهه ی آخر این ماه مبارک.
جمعه نوشت: آیت اله بهجت (ره) می فرمودند، "همواره برای فرج آقامون دعا کنید که تا وقتی دعا می کنید ایمان شما پابرجاست."
خاله بارانی نوشت: دیشب دیگه نزدیک بود اینجوری بشم ، که جوجه ی خاله خوابش برد... کمتر بخند خاله بارانی .