شب بیست و سوم ماه مبارک
او امیر بود نه آن گونه که بر تخت پادشاهی بنشیند و تاج زرین بر سر گذارد، نه آن گونه که رعب در قلب مردمان بیفکند تا سرتسلیم فرود آورند. او ولایت آسمان و زمین را در دست خویش داشت و بر دلها حکمروا بود. او گماشته خداوند بر زمین بود، نگهبان خاک و حجت پروردگار، ولی هرگز برای فرمانروایی خویش، اسباب و بهانه دنیوی نخواست. اما آیا از غربت این اول مظلوم عالم شنیده ای: از نجوای شبانه اش با چاه... از گریه های غریبانه اش در نماز... از 25 سال شکیبایی، سکوت و خانه نشینی... از تازیانه های ناجوانمردانه ای که بر پیکر فاطمه اش زدند... و بیش از همه تنهایی غریبانه علی. آن هم بعد از عروج مردی که وجودش از او هست یافت و مرگ بانویی که هماره یکتا، انیس و مونس او بود. دیگر برای علی جز اندوه و تنهایی و غریبی چیزی نمانده بود. دیگر کسی را هماورد و همتای او نبود. او در این عالم تنها بود، مظلوم زیست و مظلومانه نیز زندگی را بدرود گفت...
دخترک شاد و سرحال آماده ی رفتن به مسجد!
تازه به تقلید از مادرجون هی وسایل و اسباب بازی هاشو برمی داشت و می گفت:
یادمون باشه اینو هم ببریم اونو هم ببریم...
و چون بعدازظهرش حسابی بازی کرده بود. توی مسجد راحت خوابید.
و اینم یکی از بازی هاش که تازه کشف کرده بود
که حیوونای جورچین آهنربایی به بخاری هم می چسبن...
و در مورد یخچال و کابینت آشپزخونه و دیوار و مبل و پرده هم که تست کرد!
بازم یه فیلم در ادامه مطلب. بفرمایید
گاهی برای شانه کردن موهات باید التماست می کردم
اگه خوش اخلاق بودی که فرار می کردی و اگه بی حوصله، گریه.
چند روز پیش اتفاقی موقع صاف کردن موهات برات شعر خوندم
یه شعر من درآوردی!
خیلی خوشت اومد و گفتی چی می خونی؟ شعر می خونی؟ یه بار دیگه بخون!
و خودت اسمشو گذاشتی: "شعر شونه"
به بابایی می گفتی شعر شونه بخون
و بابایی مهربون هر جور می خوند قبول نمی کردی و آخرشم گفتی
نه شما بلد نیستی بخونی فقط مادر بلده!
و این شد که دیروز بعداز ظهر اینجوری دیدمت.....
با آرزوی قبولی طاعات همه ی شما دوستان و فرج و سلامتی آقامون امام زمان (عج)
در فرستادن صلوات با این وبلاگ همراه بشید. ممنونم
(سمت راست وبلاگ، امکانات وب، آخرین منو)