روزهایی که به شادی گذشت
من ویلا خیلی دوست دارم
عسل جون هم دوسش دارم
با عسل جون همش بازی کردیم
سیب چیدیم خوردیم
هلو دیدیم ولی هنوز سبز بود سفت بود مثه گوجه ها
گل ها قشنگ بودن نگاشون کردیم خندیدیم
واااااااااای با عسل جون رفتیم پیش خانم مرغه و بوقلمووووووووون
عسل جون به بوقلمون می گفت بوگلمون و براشون شعر می خوند
مرغا همش فرار می کردن ما دنبالشون می رفتیم
عمویی برامون یه خانم مرغه گرفت ما نازش کردیم
عسل جون همش می خواست دم خانم مرغه بکشه....
بع بعی ها هم بودن بهشون سلام کردیم
هوا یه کم گرم بود ولی ویلا خوبه دوست دارم
من می خواستم همش بدو بدو کنم ولی عسل جون نمیومد پیش من
فرداش وقتی هوا تاریک شد دیگه اومدیم خونه
ایشالله بازم میریم ویلا
مادر جون عکساشو گذاشته ادامه مطلب
به تابستان بگو
حالا حالا ها بماند
من و زنبورها و گل ها
تعطیل شده ایم
من اگر پيامبر بودم، رسالتم شادمانى بود بشارتم آزادى و معجزه ام خنداندن كودكان...
نه از جهنمى مى ترساندم و نه به بهشتى وعده مي دادم...
تنها مى آموختم انديشيدن را و "انسان" بودن را...
(چارلي چاپلين)