داستانک با عکس
یه عصر بهاری روز که طولانی باشه. هوا عالی باشه و بابایی زود بیاد خونه، نتیجه اش این میشه که میریم پارک و خرید و شام هم در رستوران ( نذاشتی یه عکس خوب تو رستوران ازت بگیرم). واااای ببین دستامو از پنجره بردم بیرون من حرص می خوردم که دستات کثیف نشه و تو ذوق می کردی که تونستی به لطف چهارپایه دستتو به سمت بیرون دراز کنی. رفته بودم رو چهارپایه که شیشه ها رو تمیز کنم، تو هم با اصرار و اشاره بر این نکته مهم که "خطرناکه بیا پایین" منو آوردی پایین و خودت رفتی بالا!!! زیارت قبور شهدا با طعم خورشت فسنجون تو خونه می گفتی نه نه غذا نمی خوام (از شوق بیرون اومدن). همین که اومدیم بیرون ق...