داستانک با عکس
یه عصر بهاری
روز که طولانی باشه. هوا عالی باشه و بابایی زود بیاد خونه،
نتیجه اش این میشه که میریم پارک و خرید و شام هم در رستوران ( نذاشتی یه عکس خوب تو رستوران ازت بگیرم).
واااای ببین دستامو از پنجره بردم بیرون
من حرص می خوردم که دستات کثیف نشه و تو ذوق می کردی که تونستی به لطف چهارپایه دستتو به سمت بیرون دراز کنی.
رفته بودم رو چهارپایه که شیشه ها رو تمیز کنم، تو هم با اصرار و اشاره بر این نکته مهم که "خطرناکه بیا پایین" منو آوردی پایین و خودت رفتی بالا!!!
زیارت قبور شهدا با طعم خورشت فسنجون
تو خونه می گفتی نه نه غذا نمی خوام (از شوق بیرون اومدن). همین که اومدیم بیرون قبول کردی که گرسنه ای و چه خوب شد که منم غذاتو با خودم آورده بودم.
خنده تو عشقه جیگر
چقد این روزا هوا عالیه برای قدم زدن و پیاده روی همراه با دخترک
و چقد زیباست دیدن گل هایی که عمرشون کوتاست اما در نهایت تازگی اند.
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکته روحفزا از دهن دوست بگو
نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار