مادر اِصّه بودو!
شبا قبل از خواب دستامو میذارم تو دستای مادرجون و برام قصه میگه
مادر جون من تقریبا هر شب، بیش از 30 تا قصه رو تعریف میکنه
همشون با "یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود" شروع میشه
و با "قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید" تموم میشه
هنوز قصه ی اولی تموم نشده فوری میگم اِصّه ی چی؟ (قصه ی بعدی چیه؟)
قصه ها که تموم شد شعر ها رو با هم میخونیم
مادرجون وقتی کم میاره شمارش اعداد رو به فارسی و انگلیسی برام می خونه بطوری که اینا رو هم حفظ شدم.
این هفته از قصه ی گاوماجراجو و دزدان گاو خوشم اومده و مادر جون حداقل روزی ده بار برام تکرارش میکنه.
مادر جون دیشب کلک زد و تا می تونست باهام بازی کرد و من که خسته بودم با شنیدن ده تا قصه ی اولی به خواب رفتم...
و اندر ادامه ی قصه گویی!
مادر بیا اِصّه ی خالی بودو!
مادر بیا قصّه ی گاو خال خالی رو بگو
مادر برای آموختن پاره ای از مسایل اخلاقی قصه های "من درآوردی" میگه
و کوثر خانم این شیوه رو تکرار میکنه....
یتی نبود غی از خدای مهیبون هیچتس نبود... یه مادر توثری بود تو اتاق بود. توثر میدفت از عیوست میتسم. مادرش دفت عیوست خوبه نازی.... تلاغه به خونه ش نیسید.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یه مادر کوثری بود. تو اتاق بود. کوثر می گفت از عروسک میترسم. مادرش گفت عروسک خوبه. نازی. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.
مادر تا توی قصه هاش از یه نی نیه دختر تعریف میکنه، کوثر فوری میگه: کی؟ کوثر؟
مادر هم جدیدا شخصیت اصلی داستان رو به یه نی نیه پسر تغییر داده.
عاشقتم