چشم برهم زدنی غافل از آن یار نباشیم/شاید که نگاهی کند هوشیار نباشیم
حال و هوای بهاریه تهران! (دوشنبه 22 اسفند)
و آن زمان که خدا تو را آفرید به فکر دل من بود
که با دیدن تو توان زندگی پیدا کرد.
دوباره رنگ گرفت، دوباره نفس کشید و دوباره خندید...
و امروز به یاد آن لحظه دوباره گریه خواهد کرد...
صدای دخترک میاد
میگه: ایچ ایچ ایچ.......ایچ ایچ ایچ......
میرم بالا سرش ببینم چه خبره؟
می بینم: یه دستمال کاغذی پهن کرده جلوش، ناخن گیر هم تو دستش و مثلا داره ناخن هاشو کوتاه میکنه!
این حالت رو هم تصور کنید:
با دخترک نشستیم پشت مبل، کنار دیوار!
ظرف غذا و یه قاشق تو دستم...
کلاه دخترک رو سر من!
و من با گذاشتن هر قاشق غذا به دهن دخترک باید بگم: نوش جووووووووووووووونت
دیگه چیزی از غذا تو ظرف نمونده و من دارم بزور می خورم تا تموم بشه!!!
خب حالا نظرتون چیه؟
راهنمایی: لطفا به عقل من شک نکنید! کمی به مقوله ی فرزند سالاری بیاندیشید!