قطار بابایی
زینب جان!
شرمنده ایم که بهای حسینی شدن ما بی حسین شدن تو بود
و شرمنده تر آن که تو بی حسین شدی و ما حسینی نشدیم....
سلام بر حسین!
مادری سرخوش و عاشقم که هر وقت میام اینجا اول باید شعر خوندن تو رو گوش کنم تا برای از تو نوشتن انرژی مضاعف داشته باشم.
من قربون اون "آمد اذان، آمد اذان" گفتن هات بشم که الان تو خواب نازی و هیچ تضمینی نیست که تا چند دقیقه دیگه با چشم های خوابالو نیای و خیلی ناز تو بغلم نشینی و نگی: مادر یه چیزی می خوام! شیر عسل!
دیروز صبح همین اتفاق افتاد و چون هوا خیلی ابری بود و همه جا نسبتا تاریک، فکر می کردی عصره و گفتی: مادر جون شیر عسل برا صبحه، من الان ماست می خوام! آره دیگه، ماست و نعنا و گردو خوردی و به عروسکات هم دادی!
دیشب حسابی شیرین زبون و شیرین ادا شده بودی و من و بابایی حسابی قربون صدقه ات رفتیم و نتیجه اش این شد که اثاث کشی کردی و با پتو و بالشتت اومدی و جدایی انداختی! اما حسابی بوسه دادی و گرفتی، و معلومه که دیگه دوست نداشتی بری!
بابایی برا خودش یه قطار خریده و دیروز صبح کلید کرده بودی که باید اون قطارو بهم بدی تا یه کم باهاش بازی کنم و بعد بذارم سرجاش. برا اطمینان در اتاق رو هم می بستی و می گفتی: زود باش تا بابایی نیومده که دعوام کنه، قطارو بده!
چه کارایی که نکردم تا قطار از سرت بپره. خیلی وقته که دیگه نمی شه حواستو پرت کرد و گول نمی خوری!
ادامه مطلب همراه با عکسای متنوع ...
تا صدای ظرف شستن می شنوی به سرعت خودتو می رسونی و پیش بند آبی رو می ندازی گردنت، آستین ها رو میدی بالا و چهارپایه هم زیر پات و آخ جووووووون آب بازی.
دیروز عصر وقتی کارتون بچه های کوه تاراک از شبکه پویا پخش شد ازم یه سیب با پوست خواستی و تاکید بر این که: قاچ نزنیا. چون جکی و جیل سیب رو با پوست می خورن و دوست دارم مثه خرسا بخورم.
تازگی ها دوست داری بعضی حرفا رو درِگوشی بگی. خیلی دوست داشتنی میگی: مادر گوشتو بیار جلو و ... پچ پچ پچ ... و منم باید جوابتو با همین شیوه بدم و بعدش کلی می خندی.
هوس قایم موشک بازی که می کنی به من میگی: برو تو اتاق، بیرون هم نیای ها و بعدش مثلا این جوری قایم می شی.
به قول بابایی مثه کبک که سرشو می کنه زیر برف!
به سس سفید و قرمز خیلی علاقه داری و دیشب برا خوردنشون این جوری مقدمه چینی کردی که: مادرجون! هیچ کس نباید چیزهای بد رو زیاد بخوره، باید کم بخوره. شاید همه ی چیزای بد، خوب باشن. مادر جون من یه کم سس می خوام. میشه بهم بدین بخورم؟!
البته گاهی هم باید این جوری از تو یخچال پیدات کنم!
به پاهای کوچولوش نگاه نکنیدا!
چند وقتیه به لطف یکی از شعرهای ناصر کشاورز (کلیک کنید) همین که بابایی میاد خونه می پری بغلشو و می بوسیش و بابایی حسااااااااااااااابی خستگی از تنش میره بیرون.
و مثه بیشتر وقتا، که انگار خودتو تا اومدنش نگه می داری; تا باباییه بنده خدا میره بووووووووووق وایمیسی پشت در و هی میگی بابایی زود بیا بیرون که بووووق دارم!
نماز هم که می خونه طبق روال همیشگی باید قبل و بعدش اسب شما بشه.
وقتی هم که میره حمام باید از اون تو، برات شعر بخونه و تو بالا و پایین بپری. از وقتی 9 ماهه بودی بابایی از اون تو، برات شعر می خوند و تو می نشستی پشت در و خودتو تکون می دادی و در جواب قربون صدقه هاش می گفتی: من من. البته الان علاوه بر بالا و پایین پریدن از پشت در هی سوال می پرسی. مثلا دیشب پرسیدی: بابایی چرا گربه چهار تا انگشت داره؟!
با این سوالت بابایی کلی خندید و یه جوری توضیح داد که راضی بشی و بعدش تو شروع کردی به نمک ریختن و...
و این شد که بابایی قطارشو آورد وسط.
تاکید نوشت: قطار فوق متعلق به بابایی است.
محرم نوشت: شب های اولی که می رفتیم حسینیه یا مسجد با تعجب اطراف رو نگاه می کردی و چراغا که خاموش می شد حس خوابیدن بهت دست می داد و موقع روضه خوانی می زدی زیر گریه و می گفتی بریم خونه. اما شب های بعدی آن چنان حرفه ای شده بودی که روال برنامه اومده بود دستت و بعد از اتمام مراسم، موقع توزیع شام با صدای بلند می گفتی به منم غذا بدین! و وقتی می آمدیم خونه اتفاقات اونجا رو همراه با خرسی به تصویر می کشیدی و تاکید می کردی که برا امام حسین (ع) گریه و سینه زنی کردی.
خواب نوشت: دیشب خواب ضریح جدید امام حسین علیه السلام (کلیک کنید) رو می دیدم. کاش نصیبمان شود سعادتی که برویم میدان امام حسین (ع) و قدری ببینیمش و با حسرت بخواهیم که ما را به کربلا دعوت کند.