مامان جون و آقا جون
بالاخره میزبان زائران حرم مطهر امام رئوف شدیم.
مامان جون و آقا جون و دایی جون که چند روزی مشهد بودن،
اومدن تهران و مهمون ما شدند
و خاطرات زیبا و بی نظیری برامون به جا موند.
کوثر خانوم حسابی شیرین زبون شده بود
و تا می تونست ناز می کرد برای مامان جون و آقا جونی که
خریدار دائمی و خستگی ناپذیر ناز کردانش بودن.
چه حیف که روزهای شاد و پرهیجان سریع از پی هم گذشتند.
ولی چه خوب که عکسا هستن و می تونن بیانگر و یادآور زیبایی حضور آن مهربانان باشند،
هرچند که دلتنگی ها به سرعت برمی گردند....
عکسا و خاطرات این چند روزه در ادامه ی مطلب...
چند روزی در باغ ویلا بودیم
و با وجود آقاجون و مامان جون و دایی جون، اونجا یه صفای خاص دیگه ای داشت
و بیشتر به هممون خوش گذشت.
و ناز دختری که مثه همیشه همه جا گشت میزد و
بازی می کرد و می خندید و اصلا با مادر و بابایی کاری نداشت مگر موقع خوابیدن!
و مادری که سایه به سایه دنبالش بود برای ثبت عکسی جذاب
گل نازی ما همه چیز رو تحت نظر داشت!
و از کار همه سر در می آورد
بخصوص آقا جون که بیشتر از همه در کنارش بود.
آقا جونی با حوصله که به دخترک کمک می کرد
تا پازلش رو درست کنه
و دخترکی شیرین که با هر موفقیت برای خودش و آقا جون با شادی دست می زد!
(دایی جون دیگه مرخصی نداشت و تنها برگشت)
کوثر یکی یه دونه، خونه ی خاله جون هم دست بردار آقا جون نبود
و با شیرین کاری هاش همه رو شاد می کرد
قربون ورزشکار خودمممممممممممم
و اینجا باغ سنگی جمشیدیه
هوای عالی و مناظر دلچسب و
بهتر از همه اینکه خلوت بود!
مادر و کوثر جون، دوتایی همه جای باغ رو گشتن
و کوثر جون از دیدن طبیعت و مصنوعات حسابی لذت برد.
چندین بار این پله ها رو بالا و پایین رفت و خودشو تشویق کرد
(فیلم گشت ارشاد رو دیدین؟؟؟ ندیدین؟! خب حتما ببینین )
دلش می خواست اینجا بشینیم و ناهار بخوریم
اما باید می رفتیم پیش مامان جون و خاله جون و آقا جون.
آخه اونا هم با ما بودن دیگه!
شب به اتفاق همونا رفتیم هایپر استار
و خوشگل دخترکی که با توجه و علاقه ای شیرین شاه میگوی زنده رو نگاه می کرد
چندین بار آقا جون رو مجبور کرد که شاه میگو رو بگیره دستش تا فقط نگاش کنه!
روز تولد حضرت معصومه (س) هم مهمون اون یکی آقاجون (پدر بابایی) بودیم
عشق کوچیک من خودش رو به خواب زده بود و می گفت:
آقا جون چشماتو ببند، چشماتو ببند....
و رو به من: مادر جون! عکس بگیر، عکس بگیر!
همگی به اتفاق اون یکی آقاجون (پدر بابایی)
یه شب رفتیم طلائیه، به حساب عمویی
و جیگر مادر و بابا مثه همیشه فقط به خاطر سس، کمی پیتزا نوش جان کرد + دوغ و دلستر!
خاله جون مهربون از فروشگاه طلائیه یه شیر عروسکی برا دختر گلم خرید
و عزیز دلم با این عروسک جدید در مقبره ی شهدای گمنام، بیشتر سرگرم بود.
یه روز هم دعوت شدیم به ورامین، برای دیدن یه نوزاد کوچولو
و خانم خانما طبق معمول زودتر از همه نشست جلو
اینم سارا کوچولوی 40 روزه که دخترک 35 ماه ی من همش دوست داشت بغلش کنه
"فتبارک الله احسن الخالقین"
و با آرا جون 4 ساله، خواهر سارا کوچولو، تا آخر شب فقط بازی کرد.
و روز آخر، همراه با آقا جونا و مامان جونا و خاله جون و عمویی
در جنگل سرخه حصار خیلی بهمون خوش گذشت.
بخصوص به کوثر جون که یه دل سیر خاک بازی کرد و اینور و اونور رفت!
دلتنگی نوشت: آقا جون و مامان جون الان در مسیر برگشت به خونشون هستن. خدا پشت و پناهشون.
مهرماه نوشت: شروع فصل پاییز و تحصیل دانش بر همه ی جویندگان علم مبارک!