بوس کوچیکه
مائده جون دوسته کوثر جون
مثه همه نی نی جونا جشن تولد دوست داره
و ماهی یکبار براش جشن می گیرن
و این ماه کوثرجون هم دعوت شده بود
تولدت مبارک مائده جون!
دخترک ناناز طلاییه منم
بعد از ماجرای سفرمون و جشن تولد آقامون صاحب الزمان (عج)
هر روز با عروسکاش جشن می گیره و میگه الان تولده امام زمانه!
اینم مهموناش که بعد از کلی پذیرایی کردن داره ازشون عکس می ندازه!
با کنترل اسپیکر که میگه گوشیه جدید خودمه!
حالا دیگه برید به سراغ ادامه ی مطلب
این وروجک بلایی مهارت خاصی در ریخت و پاش داره
وقتی مشغول نظم دادن و مرتب کردن یه گوشه از خونه هستم
اونم به یه چشم برهم زدن یه گوشه دیگه از خونه رو کن فیکون می کنه
مثلا:
دستمال های آشپزخونه رو کف سالن پهن می کنه و برای عروسکاش شام آماده می کنه
جعبه ی سوزن و نخ به همراه قاشق و چنگال!
بفرمایید، تعارف نکنید!
اینم پدیده ایی دیگر از دخمل نانازی در راستای بازی کردن
خرس پاندا تو کیف عروسک نشسته
میگه آقا فیله چشم های خیلی جالبی داره
زلزله رو که یادتون هس؟! ببینید کجا رفته
و نمی دونم چه اصراریه که این خرگوش کوچولوی چوبی بشینه روی مرغابی زرد
و دخترک با این موفقیت کلی جیغ بکشه و دست بزنه
یه موقع دیگه هم هست که همش از خوشحالی جیغ می کشه و فقط صدای خنده هاش میاد
وقتی که عمویی مصطفی میاد خونمون
به چه گرمی به استقبالش میره
با دیدنش شادی می کنه، جیغ می کشه. شروع می کنه به بدو بدو کردن
با عمویی کل کل می کنه
آخرشم وقتی عمویی می خواد بره، بعد از کلی چونه زدن که عمویی باید بمونه
هم از جلو در و هم از توی بالکن بدرقه اش می کنه
اسم خاله جون هم که میاد چشماش برق میزنه از خوشحالی
با هر مدلی که بلده محبتشو به تک خاله نشون میده
خاله جون هم همیشه با اسباب بازی و عروسک و کتاب و خوراکی و... دخترمو شادتر می کنه
اینم تقدیم به تک خاله کوثر جونی و عمویی مصطفی. ممنونیم ازشون
بعد از مدت ها با تک خاله رفتیم خرید و تهران گردی
(همون روزایی که اینجا تعطیل بود)
اینم میدان پانزده خرداد و کالسکه ها و شادی و ذوق کردن دخترکم برای اسب ها
و مترو سواری و پله برقی
که هر بار به سراغشون می رفتیم از خوشحالی شروع می کرد به دست زدن
تو این سفر درون شهری یک روزه
نه خسته شد و نه ایراد گرفت. همش شاد بود
مرسی دخترک یکی یه دونه ی خودمممممممممممم
دخترم خیلی دختر خوبیه
به حرف مادر جون گوش می کنه
وقتی با هم میریم کلاس ورزش
یه گوشه می شینه، کتاب می خونه، صبحانه شو می خوره،
نقاشی می کشه، با عروسکش بازی می کنه
و اصلا هم مادر جونو صدا نمی زنه
(این مکالمه هر بار در مسیر رفتن به کلاس ورزش توسط مادر و دختر تکرار میشه و چقد خوبه که همه ی مامانا ورزش کردن رو در برنامه ی روزانه ی خودشون داشته باشن.)
تازه وقتی هم میریم موسسه خلاقیت و مهارت های راه آینده نخبگان
دخترم خیلی عالی همکاری می کنه
با خاله کشاور (دکتر موسسه) میره توی اتاق بازی
و با هم نقاشی می کشن، حرف می زنن، بازی می کنن
وقتی خسته می شه میاد بیرون یه چیزی می خوره
و با هم میریم توی حیاط موسسه و سگ نگهبان رو میبینیم
و اما وقتی دیگه خیلی خسته می شه همش در جواب خاله کشاورز میگه:
نمیدونم! و یا از موضوعاتی که خودش دلش می خواد حرف میزنه!
و این یعنی اینکه ما باید بیایم خونه و یه روز دیگه خانم خانما رو ببریم موسسه.
(جلسه ی اولی که رفته بودیم من استرس داشتم اما دخترم می خندید. زود با همه ی خانما دوست شد و خیلی راحت رفت برای تست دادن و من حس می کردم دخترم رفته کنکور بده!!!! چندین فرم هم جداگانه من و بابایی پر کردیم از اخلاق و رفتارای دخترک و آرزوهای خودمون! این جلسات تست گرفتن که تموم بشه، بعد از 30 روز کاری نتیجه و کارنامه رو اعلام می کنن.)
و حالا بریم سراغ بوس کوچیکه
بابایی که میاد خونه چند دقیقه بعدش لپای دخترک حسابی قرمز شده
و دخترک هم از زیر بار بوس دادن به بابایی فرار می کنه
بابایی هم مجبوره با بوس کوچیکه دل خودش رو راضی کنه
آخه کوثر میگه:
بابایی وقتی منو بوس می کنی این سیلیبات تیزه میره توی صورتم. ممکنه صورتم زخمی بشه!
ولی بوس کوچیکه دوست دارم که سیلیبات نمیره توی صورتم
و خوش به حال خودم که هر وقت دلم بخواد بوسه بارونت می کنم
وقتی می خندی، شیرین زبون می شی، بازی می کنی
با عروسکات حرف می زنی و ...
و یا مثه دیروز که اومدی نشستی توی بغلم و گفتی:
مادر جون! من خیلی دوستت دارم. فقط تو رو دوست دارم.