دخترم، مسافرت، بازی، شیرین زبونی و... (1)
کی رفته ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را
هوایی شده بودیم برای رفتن به جایی که
همیشه بهترین خاطرات تولد آقامون صاحب الزمان رو برامون داشت
بار سفر رو بستیم و بابایی رو با امتحاناتش تنها گذاشتیم (مادر و دختر خبیث)
فقط من و کوثرم
سرشار از هیجان بودیم و عشق دیدار بهترین ها
دو روز مانده به عید آغاز رفتن را شروع کردیم....
حالا ادامه ی مطلب
وقتی رسیدیم جهرم
یک راست رفتیم خونه ی آقاجون اینا
و سر از پا نمی شناختی برای کشف و شهود مکان و زمان و آدم های جدید
و حیاط بیشترین هیجان رو برات داشت
مهم نبود هوا گرمه یا خنکه، آفتابه یا سایه،
فقط باید می رفتی و می گشتی و ذوق می کردی
می گفتم: کوثر جون هوا گرمه ببین آفتابش چه داغه
و جواب می دادی: مادر جون تازه درش هم داغه!
بله دیگه درو باز می کردی و می رفتی تو کوچه. چشم بابایی روشن!
دقیقا مثه آبان ماه سال 89 (13 ماهه بودی)
که اینجوری می رفتی تو حیاط
به طلوع ماه نیمه شعبان نزدیک می شدیم....
حال و هوای لحظات غروب خورشید و طلوع ماه بی نظیر بود و من دعا کردم ....
اینم تو و دایی و ماه نیمه شعبان
و تپه ی نور الشهدا و چراغ نوشته ی "یا مهدی" که از همه جای شهر مشخص بود.
و شبا با ذوق بهشون اشاره می کردی. از حیاط خونه یا کوچه یا خیابون....
تپه ی نور الشهدا...چه اسم زیبایی
حدود 10 کیلومتر با ماشین از کوه بالا می رفتیم تا برسیم
به جایی که 5 شهید گمنام در اونجا آرمیده بودن
جایی بین زمین و آسمان. کاملا مسلط به تمام شهر
و در این شبهای عید به عشق آقامون، صاحب امورمون
به چه زیبایی اونجا رو آذین بندی کرده بودن
تا نماز جماعت رو برپا کنن و
مداحی و توزیع شام و شربت و شیرینی، برای سیل مشتاقین داشته باشن
یا رب عید است عطا بر همه ده
بر ماتم و اندوه همه خاتمه ده
پایان غم همه ظهور مهدی ست
تعجیل فرج به مهدی فاطمه ده
صبح عید رفتیم امامزاده بی بی دو خواهران
و تو چه ذوقی می کردی با کف زدن
تسبیح های مامان جونو انداخته بودی گردنت و نمی ذاشتی تو دستمون باشه
و عصر روز عید چه ذوقی کردم من وقتی که
مامان جون خیلی غیرمنتظره اون تسبیح چوبی کرم رنگشو بهم هدیه کرد
چقد جالب و به یاد موندنی بود....
مامان جون صندلیتو بهت داده بود و دیگه ازت جدا نمی شد
و به قول مامان جون مثه حلزون می شدی وقتی با صندلیت راه میرفتی
بازم به یاد آبان ماه سال 89 که نشون میده
همون موقع هم این صندلی رو دوست داشتی
بازم تو و صندلیت و بازی کردن و انگور یاقوتی
با اینکه انگوراشو خورده بودن ولی در نهایت زیبایی بود و
حیاط خونه رو رویایی کرده بود
عصرا که دایی میومد خونه میرفتی سراغ موتورش و هی سوال می پرسیدی
این چیه؟ مال کیه؟ اسمش چیه؟ برا چیه؟ چه رنگیه؟ و ؟؟؟؟؟؟
غذا خوردنت هم کم شده بود آخه ممکن بود بازی کردنت دیر بشه
صدا می زدم: کوثر جون بیا غذاتو بخور و جواب می دادی:
من دوست دارم بشینم پشت میز و مثه تو رستوران غذا بخورم
غذات هنوز تموم نشده بود که باز می رفتی تو حیاط
همه رو هم به اونجا دعوت می کردی
از آقاجون گرفته تا دفتر نقاشی و خرسی
من نمیدونم چه طاقتی داشتی که تو اون گرما تو حیاط می نشستی
و چه شیرین هم شده بودی هم از حرکات و هم از حرف زدن
و شب که می شد باز می رفتیم تپه ی نورالشهدا و تو می گفتی بریم "یا مهدی"!
بیرون که می رفتیم هر وقت خسته می شدی می رفتی بغل دایی
آخه دایی خیلی دوستت داره،
تازه کلی اصطلاحات جدید هم بهت یاد داد و
خودش غش می کرد از خنده وقتی تکرارشون می کردی.
از جمله:
برای تشکر بگی: سپاسگذارم
نام دیگر بستی قیفی: بستنی لیسی
اسم دیگر غذا: به به
و اینکه به اون یکی دایی بگی: دایی گلی!
اینجا هم آماده شدی که بریم خونه ی دایی گلی!
هر وقت از خونه ی آقا جون بیرون می اومدیم و یا برمی گشتیم
باید این مسیر کنار دیوار خونشون رو تا آخر می رفتی و برمی گشتی
یه روز عصر رفتیم مجموعه ی تفریحی باغ پردیس که
یه دریاچه مصنوعی داشت با یه عالمه مرغابی
با دیدن دریاچه جیغ کشیدی و گفتی: واااااااااااااای دریا رو ببین
بعدشم با هیجان خاصی صدا می زدی:
مرغابی کوچولو، مرغابی کوچولو بیا.... بیا اینجا نون بخور....نون برات انداختم تو آب
از بس که هی گفتی من دریا دوست دارم.... میخوام برم تو آب
با اینکه هوا تاریک شده بود
اما آقا جون رو با خودت کشوندی تو آب
تا اینجای سفر هر وقت می پرسیدیم:
بریم خونه پیش بابایی؟ یا عمویی و خاله جون؟ بریم تهران؟
با عصبانیت و جدی جواب می دادی: نه، همین جا خونه ی آقا جون باشیم...
ادامه دارد.....