هام هامک
کشو کمد باز مونده و منم محو تلویزیون.....
- چرا تشو بازه؟
- بابایی کشو رو باز گذاشته
- چرا بازش کرده؟
- می خواسته یه چیزی برداره
- چی برداشته؟
- فک کنم دفترچه رو برداشته
- برای چی دفترچه برداشته؟
- خب حتما باهاش کار داشته
- هان؟.....هان؟؟؟.....هان؟؟؟؟؟؟ (من همچنان غرق تماشای تلویزیون)
- هام هامک
- هام هامک؟
- و من
- (با نگاهی ووروجکانه) میخوام هام هامک میخوام!
- و باز من
برای چند دقیقه شد بهونه ی خندیدنت و خندوندن ما....
هان؟ ....هام هامک ...مادر بخند....هام هامک ....بابایی بگو هام هامک!
مرسی که خندیدین....لطفا ادامه مطلب
مادر جون خرسی هم بِبَییم پات
(خوب شد خرسی رو بردیم وگرنه خونه نمیومدی...حرفای منو و بابایی که هیچی ولی تا خرسی دستاشو گذاشت رو چشمش، گریه کرد و گفت خوابم میاد با هیجان و علاقه ای خاص بغلش کردی و گفتی بریم خونه)
مادر بیا منو ببر پات بعدشم بستنی برام بخر تا بخورم،
تاب بازی تنم، سرسره بازییییی
سلام میو خوبی؟
(بیچاره پیشی بابایی هی بهش شیر میدادی و حالشو می پرسیدی، بعدشم می زدی تو صورتش و از افتادنش می خندیدی)
منم می خوام نماز بخونم
(قربونه دستای کوچیکت. سجاده پهن کردن و مهر تسبیح گذاشتنتو خیلی دوس دارم. مهرو تسبیح منو هم همیشه مرتب میکنی. قربونت برم)
عکس درخواستی از طرف خاله جون
(یه شام کوچولو به بهانه ی حضور مهمونای عزیز)
عاشقتم