تو مریض نباش، می خوام بیام بغلت!
به نام خدا
آنفولانزای خانوادگی
اونروز شب بابایی تب کرد و خیلی لرزید. مادر بهش گفت مریض شدی ولی بابایی نرفت دکتر. بعدش مادر مریض شد، حال نداشت و گلوش می سوخت. اما من با گریه بهش گفتم باید منو ببری سه تا پارک. برف هم می اومد. اینا تو عکس معلومه!
شب که هوا تاریک شد سه تاییمون رفتیم دکتر. آقای دکتر بابایی و مادر رو معاینه کرد و گفت آنفولانزا گرفتین و بهشون آمپول زد و دارو داد. منم نگاه کردم و خندیدم. آخه از معاینه و آمپول خوشم میاد. بعدش بابایی گفت نمی تونیم بغل یا بوست کنیم و من با گریه به مادر گفتم:تو مریض نباش، می خوام بیام بغلت!
فرداش که صبح بود و خیلی برف اومد، بازم گریه کردم که آدم برفی می خوام و حوصله ام سر رفته. سه تاییمون رفتیم آدم برفی درست کردیم ولی من زود خسته شدم و باز گریه کردم. اینا عکسش هس!
بعدش خیلی سردم شد. تب کردم. نمی تونستم راه برم. به مادر گفتم فشارم کم شده! مادر و بابایی منو بردن پیش خانم دکتر و چند تا شربت تلخ داد.
هموزم(!) حالمون خوب نشده و باید تو خونه بمونیم.
پایان
این بود انشای من!
نکات مهم:
1- آخیییی نازی. بابایی این هفته اصلا سر کار نرفت.
2- مادر با انواع سوپ جو که حاوی شلغم، کدو حلوایی، هویج و کرفس بود از بابایی انتقام گرفت. آخه بابایی کدو حلوایی و شلغم دوست نداره!
3- شربت عسل، شیر، آبمیوه و نکتار میوه خیلی خوبه.
4- چقد این چند روزه خوابیدیم!
5- از همه بخصوص تک خاله ی کوثر جونی، مامان ستاره جونم، مامان تسنیم جونم، آزاده جونم، مامان سیدمحمدسپهر جونم، مامان نیایش جونم و مامان گلها جونم که جویای احوالمون بودن ممنونیم.
6- پست پایینی با یک خبر تکمیلی به روز شد!
اندکی صبر ... کمی اخلاص ... و خدا ناممکن ها رو ممکن می کنه ... مثله معجزه!
امام حسن عسگری (ع) می فرماید:
هیچ بلایی نازل نمی شود مگر اینکه در آن بلا خدا نعمتی را گذاشته است
که بر سختی ها احاطه دارد.