روزی که برف اومد
یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
یه دخمل خوشگلی بود به اسم کوثرجون
تو یه صبح برفی و سرد وقتی از خواب بیدار شد
طبق معمول اول یه لیوان شیر عسل گرم میل کرد
بعدش مادر جونش بغلش کرد تا از پنجره برفا رو ببینه
کوثر جون با دیدن برفا خیلی ذوق کرد. مادر جونشم تصمیم گرفت که با هم برن بیرون و ....
مادر جون نشستم اینجا بیا عکس بگیر
واااااااااای این سرسره چرا پر از برفه
(آخرشم که طاقت نیاوردی و رفتی اون بالا و با برفا سر خوردی پایین)
این چیه؟ آدم برفیه؟ مادر جون پس کو دستش؟
چشمش چرا هی میوفته؟ شال گردن منو براش بستی؟
من تاب تاب میخوام سوار شم
وای دستم سرد شده...مادر جون بیا برفارو بزن کنار
مادر جون و کوثر جون دیگه داشتن یخ میزدن
کوثرجون هم رضایت نمیداد که برگرده خونه
مادرجون هم مجبور شد با یه ترفند دخترشو راضی کنه:
کوثر جون بیا بریم خونه و از پنجره آدم برفی رو نگاه کنیم
کوثرجون اومد خونه اما تا عصر هی می گفت
مادر جون بغلم کن میخوام آدم برفی ببینم