فرار از آلودگی! (1)
افلاطون میگه:
هرگاه نتوانستی کسی را فراموش کنی
بدان هنوز در خاطر او هستی...
برف های سردتر می خواستیم که برف بازی حسابی کنیم و آدم برفی بسازیم،
اما غافلگیر آلودگی تهران شدیم!
و به دنبالش بی حوصلگی، بداخلاقی و... اومد به سراغمون!
بابایی مهربون هم تنهایی و دلتنگی و دوری از ما رو به جون خرید
و ما رو به سمت شیراز راهی کرد.
اینجوری شد که چند روزی مهمون آقا جون اینا شدیم
و در هوای پاکیزه و بارونی اونجا نفسی تازه کردیم
برای ادامه حیات در آلودگی اینجا!!!
کوتاه بود ولی خیلی بهمون خوش گذشت.
بخصوص به کوثر جون که عوامل سرگرمیش زیاد بود
و به جای لجبازی و بداخلاقی، همش در جواب من می گفت: چشم مادرجون
تازه شدن دیدارها همیشه شیرینه اما لحظه ی خداحافظی خیلی سخته
من که با تلقین های مثبت خودمو در اون لحظات تلخ جدایی آروم نگه داشته بودم
اما کوثر جون با گریه کردن و جدا نشدنش از مامان جون هممون رو به گریه انداخت...
و فقط یک چیز آرومش کرد که در پایان شرح این سفر میگم!
در عوض بابایی از اینجا با لبی خندون و آغوشی باز انتظارمون رو می کشید!
و ما با تکیه بر دلخوشی های گذشته برگشتیم به خونه!
شرح قسمت اول این سفر خاطره انگیز با عکس هاش در ادامه ی مطلب
صبح با صدای مامان جون و آقا جون بیدار می شدی.
اول براشون شیرین زبونی و دلبری می کردی و بعدش می رفتی تو حیاط!
یه بلبل داشتن که تو صداش می کردی بلبلی خانم!
اولین بار که رفتی و دستت رو به قفسش نزدیک کردی
با یه بغضی اومدی گفتی: من دیگه اونو دوستش ندارم آخه دستمو گاز گرفت!
و از اینجا بود که با اصطلاح "نوک زدن" آشنا شدی.
بازی کردن توی حیاط رو خیلی دوست داشتی
و بلبلی خانم هم بهانه ای شده بود که بیشتر بری بیرون و باهاش حرف بزنی
تازه یه بار هم به خرما خوردنش حسادت کردی و
گفتی: منم مثه بلبلی خانم خرما می خوام!
مامان جون کلی گلدونای جورواجور داشت
و تو در رسیدگی به اون ها، با مامان جون همراه می شدی
و ذوق می کردی و می گفتی: من گل ها رو خیلی دوست دارم. میشه بچینم؟
و بعد از کلی بازی کردن اونوقت گرسنه می شدی و
با اشتیاق می نشستی پشت میز و با اشتها صبحانه ت رو می خوردی
و با دیدن هر غذایی که برات می ذاشتم،
می گفتی: ممنون مادر جون، من اینو خیلی دوست دارم!
حداقل روزی سه بار صندلی رو می کشیدی و می بردی به سمت یخچال
و وسایل تزئینیه روش رو هی جابه جا می کردی
و می گفتی: هی صدام نکن، می خوام با اینا بازی کنم!
ساعاتی رو هم با دایی ها می گذروندی
اما گاهی از شوخی هاشون خسته می شدی و
می گفتی: ولم کنید حوصله ندارم!
یه شب مامان جون به طور غیر منتظره ای
عروسکی رو داد دستت که همبازی بچگی های من و خاله جونت بود
وقتی داستان هایی از این عروسک رو برات تعریف کردم،
علاقه ی تو بهش بیشتر شد و هی می بوسیدیش.
گاهی دستمال برمی داشتی و جای دستای خودت رو از روی میز پاک می کردی
و می گفتی: من دارم به مامان جون کمک می کنم!
آخه با اون صندلی قرمزت می نشستی پشت این میز
و غذا می خوردی یا کتاب می خوندی.
از این کاکتوسای خوشگل و کوچولو خوشت اومده بود
و مامان جون هم چند تاشو بهمون داد و با خودمون آوردیم تهران.
بعد از ناهار و شب ها موقع خوابیدن هم می رفتی
تو اتاق مامان جون اینا و هی مامان جون رو صدا می کردی که بیا پیش من بخواب.
و به من می گفتی: خودت تنها برو تو اتاق بخواب. من نمیام پیشت!
متشکر از نگاه خوشگلتون
ادامه ی این سفرنامه رو در پست "فرار از آلودگی! (2)" ببینید. ممنونم