ماموریت!
هوای فاصله سرد است
من از کلام دلم برایت
خیال گرم می بافم
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون، هیچ کس نبود
روزی روزگاری یه بابایی بود که باید تنهایی می رفت ماموریت اهواز
مادرجون و کوثر جون و بابایی
بابایی به سلامت برگشت
و چند روز بعدش بازم ماموریت، این بار از نوع ساری و خانوادگی
مادرجون و کوثر جون و بابایی
هوا سرد بود و جاده برفی و کوثر خانم رو دنده ی شیرین زبونی
مشتاق رصد کردن برف های روی کوه ها و دلبری کردن و شعر خوانی
بابایی از صبح تا عصر تدریس
و مادر جون و کوثر جون هم بازارگردی (جنس مونثه و عشقه خرید)
البته کوثر خانم پارک هم دلش می خواست
ولی خب اونا پارکی ندیدن اون دور و اطراف که وسایل بازی داشته باشه
راستی خرسی هم باهاشون بود!
و صد البته کتاب ها. آخه اونا همیشه باهاشونه!
ماموریت بابایی به اتمام رسید و مادرجون و کوثر جون در انتظار ماموریتی دیگر
و بابایی