تو مریض نباش، می خوام بیام بغلت!
I always feel happy, you know why? Because I don't expect anything from anyone! به نام خدا آنفولانزای خانوادگی اونروز شب بابایی تب کرد و خیلی لرزید. مادر بهش گفت مریض شدی ولی بابایی نرفت دکتر. بعدش مادر مریض شد، حال نداشت و گلوش می سوخت. اما من با گریه بهش گفتم باید منو ببری سه تا پارک. برف هم می اومد. اینا تو عکس معلومه! شب که هوا تاریک شد سه تاییمون رفتیم دکتر. آقای دکتر بابایی و مادر رو معاینه کرد و گفت آنفولانزا گرفتین و بهشون آمپول زد و دارو داد. منم نگاه کردم و خندیدم. آخه از معاینه و آمپول خوشم میاد. بعدش بابایی گفت نمی تونیم بغل یا بوست کنی...