تحولات 5سالگی
تو 5 ساله شدی در ایامی که من نمیتونستم برات سنگ تموم بزارم
بابایی هم گرفتار بود
تمام جشن تولدت شد یه شام تو رستوران به همراه مامان جون
و خداروشکر عمه جونت با یه کیک شادی رو به وجودمون تزریق کرد
خیلی دلم میخواست باز هم لایق مادر بودن باشم و یه برادر کوچولو داشته باشی که حداقل احساس تنهایی رو از تو دور کنه اما خواست خدا نبود
دیشب با یه بغض و تفکری گفتی:
میدونی چرا تو و بابایی شبا(منظور نیمه شب) گریه نمیکنید؟آخه تو و بابایی زن و شوهر هستین و شبا پیش هم میخوابین اما من یه بچه ی تنهام، یه بچه ی تکی
از عمق وجودم دلم برات سوخت اما به خاطر این فهم و توضیحت از ته دل میخندیدم و به چشمان اشک آلود و بغض قشنگت نگاه میکردم. یه دل سیر بغلت کردم و بوسیدمت...
خوشحالم که ارتباطات و نسبتهای افراد رو به خوبی یاد گرفتی چون داشتم میگفتم:
عزیزم فلان کارو انجام بده که الان بابایی میاد و تو خیلی جدی گفتی:
باباییه تو که نیس! شوهرته.بابایی تو آقاجونه که الان جهرمه
از حدود سه سالگی توجهت به ظاهر افراد زیاد بود
دو شب پیش خونه ی خاله جونت بودیم و تو خیلی دقیق ظاهر یه خانم رو که توی مترو دیده بودی برامون توصیف میکردی:
یه خانم با ناخنهای بلند و لاک زده و موهای آرایش کرده و لبای قرمز و خیلی خوشگل..
پرسیدم که آیا کار اون خانم درست بوده؟
گفتی:نه آخه زشته جلو مردها اینجوری بیاد بیرون
علاقه ای به آرایش کردن نداری اما هر وقت من آرایش میکنم با ذوق هی میای منو نگاه میکنی و میگی:وای خانم تیپ زده...خوشگل شده
خدایا شکرت که فرزندی سالم و صالح و زیبا و باهوش بهمون عطا کردی