جیگر مادر و بابا

تحولات 5سالگی

1393/9/15 9:05
نویسنده :
1,067 بازدید
اشتراک گذاری

تو 5 ساله شدی در ایامی که من نمیتونستم برات سنگ تموم بزارم

بابایی هم گرفتار بود

تمام جشن تولدت شد یه شام تو رستوران به همراه مامان جون

و خداروشکر عمه جونت با یه کیک شادی رو به وجودمون تزریق کرد

خیلی دلم میخواست باز هم لایق مادر بودن باشم و یه برادر کوچولو داشته باشی که حداقل احساس تنهایی رو از تو دور کنه اما خواست خدا نبود

دیشب با یه بغض و تفکری گفتی:

میدونی چرا تو و بابایی شبا(منظور نیمه شب) گریه نمیکنید؟آخه تو و بابایی زن و شوهر هستین و شبا پیش هم میخوابین اما من یه بچه ی تنهام، یه بچه ی تکی

از عمق وجودم دلم برات سوخت اما به خاطر این فهم و توضیحت از ته دل میخندیدم و به چشمان اشک آلود و بغض قشنگت نگاه میکردم. یه دل سیر بغلت کردم و بوسیدمت...

خوشحالم که ارتباطات و نسبتهای افراد رو به خوبی یاد گرفتی چون داشتم میگفتم:

عزیزم فلان کارو انجام بده که الان بابایی میاد و تو خیلی جدی گفتی:

باباییه تو که نیس! شوهرته.بابایی تو آقاجونه که الان جهرمه

از حدود سه سالگی توجهت به ظاهر افراد زیاد بود

دو شب پیش خونه ی خاله جونت بودیم و تو خیلی دقیق ظاهر یه خانم رو که توی مترو دیده بودی برامون توصیف میکردی:

یه خانم با ناخنهای بلند و لاک زده و موهای آرایش کرده و لبای قرمز و خیلی خوشگل..

پرسیدم که آیا کار اون خانم درست بوده؟

گفتی:نه آخه زشته جلو مردها اینجوری بیاد بیرون

علاقه ای به آرایش کردن نداری اما هر وقت من آرایش میکنم با ذوق هی میای منو نگاه میکنی و میگی:وای خانم تیپ زده...خوشگل شده

خدایا شکرت که فرزندی سالم و صالح و زیبا و باهوش بهمون عطا کردی

 

پسندها (2)

نظرات (0)