سرشار از مرثیه هایم!
کوچک بودی که عطش و آتش کربلای بزرگ جدت را دیدی و با آن نگاه کودکانه گریستی؛
ماندی تا دردها را روایت کنی و حدیث زخم بگویی...
آغوش بگشا ای تربت پنهان زهرا علیهاالسلام
که فرزند مظلومی دیگر، به «غربت آباد بقیع» می پیوندد.
مرا به حال دلم واگذارید!
بگذارید مزار با خاک یکسان آن امام را، با نم نم باران چشم هایم، به طواف بنشینم.
آه، باز هم بقیع،
چه قدر این نقطه از زمین، مطهّر است!
آرامگاه آسمانیان زمینی، مأمن افلاکیان خاک نشین.
وای اگر لب باز کند، چه عقده ها که می گشاید،
چه رازها که فاش می کند!
آری امشب هوای بقیع دارم؛ هوای غریبانه غربت
گویی شام غریبان است و من، غریبانه در نگاهِ خیمه ها، آب می شوم.
مولاجان، ای معلم عطوفت، مهر، جهاد و شهادت و ای شکافنده ی هسته ی علوم!
چقدر سخت است، یادآوری رنجهایت؛ از مدینه تا کربلا، از کربلا تا مدینه!
سر بر زانو می گذارم
و سرشار از مرثیه هایم!