تاسوعا و ...
در مشت گرفت آب و بی تاب نشد شرمنده اهل بیت و اصحاب نشد
در حیرتم از عطش که مانند فرات از شرم لب تشنه ی او آب نشد
هر گاه نام عباس به میان میآید، همه چیز به ازدحام میآیند.
اشکها ازدحام میکنند که دریا شوند؛ دریاها ازدحام میکنند که اشک شوند؛ اشکها و دریاها ازدحام میکنند که طوفان شوند و طوفانها دست به دست هم میدهند تا علم عباس را بر پا نگه دارند.
علم عباس، هنوز برپاست. دست عباس هنوز قلم نشده است. دست عباس، همین دستههای عاشوراست که هر سال بیرق خونین عاشورا را برپا نگه میدارند.
حکایت عباس، حکایت عشق است؛ حکایت وفاست، حکایت دلدادگی است.
مشک عباس، پر از آب نبود؛ پر از آبرو بود.
عباس، با مشک، آب نیاورده است؛ آبرو آورده است. عباس، کسی است که مثل هیچ کس نیست.
فردا تاسوعاست
وسایل تو و داداشی آماده است
که از ظهر تاسوعا در عزای سرور و سالار شهیدان حضور داشته باشیم.
داداشی خوابه و تا شب چندین بار توی خواب ناله می کنه...
نیمه شب از آغوشم جدا نمی شه...
شیر میخوره و تا می ذارم روی تختش با ناله ی کوچکی باز آغوش منو می خواد...
اذان صبح با تشنجش بیدار می شم....
صبح تاسوعا در راه بیمارستانیم
بستری شدنش در سی سی یو...
سکوت و خواب چند روزه ی داداشی
حسرت شرکت در عزاداری....
و 15 محرم که بهشتی شد...
اللهم اشف کل مریض
بخصوص بچه ها
خدایا به مادراشون صبری زینب گونه عطا کن
ای سرور و سالار شهیدان
جان عزیزتر از جان دخترم به فدایت
جان بی مقدار خودم به فدایت....