جیگر مادر و بابا

تحولات 5سالگی

تو 5 ساله شدی در ایامی که من نمیتونستم برات سنگ تموم بزارم بابایی هم گرفتار بود تمام جشن تولدت شد یه شام تو رستوران به همراه مامان جون و خداروشکر عمه جونت با یه کیک شادی رو به وجودمون تزریق کرد خیلی دلم میخواست باز هم لایق مادر بودن باشم و یه برادر کوچولو داشته باشی که حداقل احساس تنهایی رو از تو دور کنه اما خواست خدا نبود دیشب با یه بغض و تفکری گفتی: میدونی چرا تو و بابایی شبا(منظور نیمه شب) گریه نمیکنید؟آخه تو و بابایی زن و شوهر هستین و شبا پیش هم میخوابین اما من یه بچه ی تنهام، یه بچه ی تکی از عمق وجودم دلم برات سوخت اما به خاطر این فهم و توضیحت از ته دل میخندیدم و به چشمان اشک آلود و بغض قشنگت نگاه میکردم. یه دل سیر بغلت کر...
15 آذر 1393
1