جیگر مادر و بابا

نوروز نامه 92

من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست کنج هر دیوارش، دوست هایم بنشینند آرام گل بگویند و همه گل شنوند شرط وارد گشتن، شستشوی دل هاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ گلی می کوبم روی آن برگ نویسم ای یار! خانه ما اینجاست...      سال 91 هنوز به پایان نرسیده بود که سفر 20 روزه ی ما به استان فارس و سواحل خلیج فارس آغاز شد. تو که فقط بی تاب خونه ی مامان جون و بازی کردن تو حیاط و فضای سبز پشت خونشون بودی و بعدش هوایی دریا و آب بازی! به زیارت سید علاء الدین حسین (ع) و شاهچراغ (ع) رفتیم و نایب الزیاره بودیم. لحظه ی تحویل سال خونه ی مامان ...
17 فروردين 1392

آخرین پست سال 91

در یک سال گذشته به خوبی دریافته ام که اینترنت فضایی است که در آن زندگی می کنیم، می آموزیم و دوست پیدا می کنیم. حواسمان هست هر حرفی را هر جایی نزنیم. عکس ها و اطلاعاتمان را هر جایی منتشر نکنیم. چون می دانیم اکنون رفتارها و عملکرد ما در این فضا، مجازی نیست و جزو رفتارهای اجتماعی ما به حساب می آید.  وبلاگ نویسی درآمد زا نیست و شغل محسوب نمی شود، اما در این فضا بی چشم داشت اطلاعات خود را به اشتراک می گذاریم. تجربیات خود را با دوستانمان قسمت می کنیم و در واقع ما به یک خرد جمعی متصل هستیم.       پس بر خود لازم می دانم در آخرین پست این وب...
24 اسفند 1391

خونه جدید

سپاس و آفرین خدای را كه این جهان مجاز و آن جهان واقع را آفرید، و نیك‌اندیشان و وفاداران را پدیدار كرد خاصه مادران مهربان نی نی وبلاگی! چقد دلمان برای دوباره نبشتن تنگیده بود... اما انگیزه و حس و حالش را نداشتیم، پیوسته تمام ذهن و جسممان را به جابه جایی خانه مان سپرده بودیم. نزدیک به دو هفته جمع می نمودیم در کارتون موزی و روزنامه همشهری! و روزکی چند نظارت داشتیم بر نقاشان سقف و دیوار و نصابان کاغذ دیواری و لمینت کف و بیش از یک هفته باز می نمودیم از کارتون و روزنامه مورد اشارت. امان از بستن و باز کردن های بی انتها که ما را بسیار سخت آمد. دخترکمان نیز هر آینه و هر مکان، حضور فعال یدی و بصری و ک...
20 اسفند 1391

من از درمان و درد و وصل و هجران، پَسندم آن چه را جانان پسندد ...

خدایا! خطا از من است، می دانم؛ از من که سال هاست گفته ام «ایاک نعبد» اما به دیگران دل سپرده ام؛ از من که سال هاست گفته ام «ایاک نستعین» اما به دیگران تکیه کرده ام؛ اما تو رهایم نکن ...   فردا تولد یه دوسته! تولدت مبارک!   ...
19 اسفند 1391

اثاث کشی

نزدیک عید و سال جدید و خونه تکونی و اثاث کشی و انفولانزای خوب نشدنی و یه دخمل شیرین و ووروجک و پست گذاشتن با موبایل و به چه شود!!!!? بله دیگه علت غیبت و بی معرفتی ما همینه وای اشکم دراومد همین چند جمله رو نوشتم چقد موبایل بابایی بد قلقه  امیدوارم این چند روز یا چند هفته اینده به خیر و خوشی بگذره و بتونم محبت همه ی دوستای خوبم رو جبران کنم هرچند که این اواخر دوستای مجازی باارزشی رو (به دلایلی که هنوز نمیدونم) از دست دادم... اما خوشحالم که هنوز دوستای خیلی خیلی گلی مثله...نه بهتره اسم نبرم! چون اونوقت مجبورم تمامی اسامی موجود در لیست دوستان رو با اعمال شاقه بنوسم :D این مکان نما اصلا همکاری نمیکنههههههههه شکلک هم نشد ب...
6 اسفند 1391

چرا وبلاگمو دوست دارم؟

با تشکر از دعوت مامان الینا جون از وبلاگ " الینا فرشته آسمونی " و مامان تارا جون از وبلاگ " دخترم تارا " برای شرکت در بازی وبلاگی "چرا وبلاگمو دوست دارم؟"، باید بگم که:   هر وبلاگ نویسی پیوند عاطفی خاصی برقرار می کنه با دست نوشته هاش. چون چیزایی رو می نویسه که در نظرش زیباست و بهشون اعتقاد داره، پس ناخودآگاه دوستش داره. اولین بار که یه بنده خدایی ازم خواست براش وبلاگ بسازم و چند تا پست هم بذارم، فکر می کردم وبلاگ داشتن خیلی سخته اما درخواست اون بنده خدا سبب خیر شد که اینجا رو با شجاعت، برای دخترم ایجاد کنم. اوایل فقط از کوثر جون می نوشتم اما بتدریج مناسبت های روز و دلنوشته ها هم اض...
28 بهمن 1391

صدای نازک و ریز

امیرالمومنین علی (ع) می فرمایند : برای دنیای خود آن گونه کار (زندگی) کن که گویا همیشه زنده خواهی بود و برای آخرت خود (در معاشرت با مردم) آن چنان، که گویی فردا خواهی رفت. مستدرک الوسائل ج 25 ص146       وقتی یه همسر مهربون و خوش اخلاق و دست به جیب (نکته ی مهمش فقط همینه . ممنون از کادو عزیزم ) و یه دخمل ناز و شیرین زبون و صدا خوشگل داشته باشی که خیلی دوست داشتنی بیاد و برات سوره ی حمد رو کامل بخونه بدون تمرین و تکرار خاصی از قبل و حسابی غافلگیرت کنه و وسط بازی هاش بشنوی که داره دعای سلامتی آقا امام زمان (عج) رو با لذت می خونه و یا نیمه شب خیلی آروم سوره ی توحید رو می خونه و صلوات...
23 بهمن 1391

هیچ

دستانم شاید، اما دلم نمی رود به نوشتن این کلمات به هم دوخته شده کجا، احساساتِ من کجا; این بار نخوانده مرا بفهم ...!    عکس: ندارد! پی نوشت: ندارد! ادامه مطلب: ندارد! موضوع: ندارد! ...
21 بهمن 1391

تو مریض نباش، می خوام بیام بغلت!

I always feel happy, you know why? Because I don't expect anything from anyone!     به نام خدا آنفولانزای خانوادگی اونروز شب بابایی تب کرد و خیلی لرزید. مادر بهش گفت مریض شدی ولی بابایی نرفت دکتر. بعدش مادر مریض شد، حال نداشت و گلوش می سوخت. اما من با گریه بهش گفتم باید منو ببری سه تا پارک. برف هم می اومد. اینا تو عکس معلومه!     شب که هوا تاریک شد سه تاییمون رفتیم دکتر. آقای دکتر بابایی و مادر رو معاینه کرد و گفت آنفولانزا گرفتین و بهشون آمپول زد و دارو داد. منم نگاه کردم و خندیدم. آخه از معاینه و آمپول خوشم میاد. بعدش بابایی گفت نمی تونیم بغل یا بوست کنی...
19 بهمن 1391